کد مطلب:314811 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:199

صدا زدم که آقا آبروی مرا حفظ کن
حجةالاسلام و المسلمین حاج سید رضا مدرسی واعظ و مروج مكتب اهل بیت محمد و آل محمد (صلی الله علیه و آله)؛ از پسر مرحوم عباس كلهر كه از متدینین شهر قم بودند طی مكتوبی كرامتی این چنین نقل كردند:

رضاخان در طول مدت سلطنت خود كه ظلم و بیدادگری را در مملكت ایران



[ صفحه 335]



به انتهای درجه رساند، به تحریك بیگانگان با سه مسأله اسلامی و حیاتی مبارزه كرد:

1- برداشتن عبا و عمامه و از روحانیون محترم.

2- از بین بردن عزادارن سالار شهیدان اباعبدالله الحسین (علیه السلام).

3- كشیدن چادر و پاره كردن روسری از سر زن های محجبه تا این كه زن ها حجابی نداشته باشند.

یكی از مأموران آن زمان به نام جعفر كلهر از اهالی خیابان آذر قم در محله سید سربخش سكونت داشت. او مردی با ایمان و متعصب بود. او نسبت به حفظ مسائل اسلامی خصوصا مسائل ناموسی بسیار معتقد بود. وی در دوران مأموریتش چادری را از روی سر زنی نكشید. زن های آن زمان او را پدر خطاب می كردند و به بابا جعفر معروف بود. وقتی به او مأموریت می دادند، تا نگاهش به زنی می افتاد به او علامت می داد كه من بابا جعفر هستم بیا برو، و زن ها بدون ترس به راه خود ادامه می دادند و او را دعا می كردند. وقتی در آن زمان بعضی از شب ها كه مأموران در نظمیه جلسه داشتند و به همدیگر می گفتند: كه فلان روز زنان سادات از منزل بیرون می آیند و باید به آن ها حمله كنید، مرحوم جعفر شبانه در خانه سادات می رفت و به خانواده ها خبر می داد و می گفت مواظب باشید و فردا زن ها از منزل بیرون نیایند كه مأموران این تصمیم خبیث را دارند.

عده ای از مأموران متوجه شدند كه جعفر كارهایی انجام می دهد و به رئیس نظمیه گزارش دادند. محل نظمیه هم در آن زمان در تكیه حاج سید حسن بود.

مسئول نظمیه به نام نصرت خان بوده است. روزی رئیس نظمیه جعفر را خواست و به او تندی كرد كه چرا مأموریت را خوب انجام نمی دهی؟ وقتی رئیس نظمیه او را خواست، جعفر گفت: قربان اشتباه به عرض رسانده اند؛ من



[ صفحه 336]



فرمان ملوكانه را به بهترین وجه انجام می دهم. گفت: برو.

تا روزی از كوچه مسجد حاج شعبان علی می خواست عبور كند. تا نگاهش به جعفر افتاد ترس و لرز او را فرا گرفت اما این مأمور متعصب و با ایمان صدا زد بابا جعفر است بیا برو. در همین اثنا رئیس نظمیه صحنه را دید، صدا زد: جعفر بگو این زن بایستد. زن در كنار دیوار ایستاد و شروع به لرزیدن كرد. رئیس نظمیه به جعفر گفت: دیدی دروغگو رسوا می شود، چرا چادر او را نكشیدی؟

این مأمور متدین می گوید: یك لحظه به حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (علیه السلام) متوسل شدم و عرض كردم: آقا نجاتم بده!

چون اگر مأموری دستور را اجرا نمی كرد سخت تنبیه می شد. یكدفعه متوجه شدم شخصی به من می گوید به رئیس بگو علت نكشیدن چادر و برنداشتن روسری به خاطر این بود كه زن موی سر ندارد و سرش تاس است. من هم همین حرف را به رئیس گفتم؛ او گفت: چادرش را بردار ببینم. وقتی چادر و روسری را از روی سرش برداشتم یك مو در سر آن زن نبود. رئیس با عصبانیت و بداخلاقی گفت: برو و به من گفت: به نظمیه بیا، من رفتم، او خطاب به من كرد و گفت: این زن را می شناختی؟ گفتم: خیر قربان. گفت: از كجا می دانستی كه مو ندارد؟

جریان توسل به حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) را برای او شرح دادم و گفتم: قربان، هر چه درباره من به شما گفته اند درست است، من در این مدت مأموریت حتی یك چادر از سر زنی نكشیده ام. تا امروز كه شما صحنه را دیدید و من با دلی شكسته حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) را صدا زدم كه آقا آبروی مرا حفظ كن و این عنایتی از طرف قمر بنی هاشم (علیه السلام) بود. مرحوم جعفر می گوید: یك مرتبه دیدم رئیس سر خود را پائین انداخت و او هم



[ صفحه 337]



تحت تأثیر قرار گرفت. آنگاه سر خود را بلند كرد و به من گفت: جعفر دست از عقیده ات بر ندار من هم چاره ای ندارم، من مأمورم، امیدوارم خداوند این چنین عقیده ای را به من هم بدهد. والسلام. سید رضا مدرسی 28 ربیع الاول 1424 ه.ق